معلم آمد
زنگ انشاء بود
موضوع انشایم را فقر انتخاب کردم . . .
برای مشاهده متن کامل به ادامه مطلب مراجعه فرمایید . . .
به نام خدا
پدری دارم صبح ها قبل طلوع آفتاب برای کار به بیرون از خانه می رود
شب دیر وقت به خانه می آید .
مادرم می گوید پدرتان از شما خجالت می کشد
گویا توان دیدن چهره ما را با دستان خالی ندارد
پشت پدرم از شدت کار خم شده
من نیز برای کار بعد از مدرسه ام کنار خیابان می روم و کفش های مردم را واکس می زنم
خوشحالم
بالاخره هر چه باشد دیگر بزرگ شده ام
دست پدرم را میگیرم
دیگر مجبور نیست تمام وقت کار کند
من هم مشغول کار هستم
ولی
نمیخوام در آینده ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم
شاید فقر در خانواده ما تمام شود
من نیز توان دیدن چهره خانواده ام را که منتظر یک لقمه نان می باشند را ندارم
به امید روزی که هیچ مردی با دستان خالی به چهره خانواده اش نگاه نکند
پایان
منبع : amirsajjadie.ir